07 April 2006
یهو دلم لرزید
نمیدونستم چرا..
دو سه روزی بود که با کوروش قهر بودم..
بد قلقی میکرد ، بهونه میگرفت
شقیقه هام داغ شدن..
رفتم سمت اتاقش..
اما غرور اجازه نداد درو باز کنم..
من پدر بودم و اون پسر...
نتونستم
..
اینجا..توی این آپارتمان لعنتی ...
خیلی وقت بود که دیگه دلهامون با هم نبود...
هر چند دوستش داشتم..
طاقت نیاوردم..
با جبر و بد اخلاقی درو باز کردم..
با اون صورت کودکا نه اش ، نشسته بود پای پنجره داشت مینوشت...
همیشه وقتی دلگیر بود مینوشت...
خوب هم مینوشت..
نگاهش کردم..
باد میزد توی صورتش و موهاشو به هم می ریخت..
دستاش میلرزید..
تو چشام زل زد ..
همه چی توی نگاهش بود..
التماس، اشک ، خشم...
یاد چشمهای مادرش افتادم ...
رفتم بیرون و درو محکم بستم..
صدای هق هق از پشت در اومد..
.
.
.
.
و قطع شد...
یخ کردم...
بدنم فلج شده بود...
خرخره ام به سختی بالا و پایین رفت تا آب دهنم رو قورت دادم
با عجله و استیصال برگشتم در اتا قو باز کردم..
.
.
.
رفته بود...
به همین راحتی...
برای همیشه....
DAILY
FRIENDS