22 September 2007

 

ساقيا نور باده را کم کن
حذر از آتش جهنم کن
پرده ها را بکش ز هر جانب
خلوت ايمني فراهم کن
در ميخانه سد کن از داخل
پشت آن را ببند و محکم کن
بعد خورشيد باده را درياب
خدمتش عرض خیرمقدم کن
پر کن از نور باده هر جامی
رفع ظلمت، علاج ماتم کن
دل ما قطره قطره روشن ساز
جان ما جرعه جرعه خرم کن
زان می "ترس محتسب خورده
گردش خون ما منظم کن
میدهی روز قتل اگر باده
لعنتی نذر ابن ملجم کن
گر دهی می به روز عاشورا
یک کمی شرم از محرم کن
تا گناهت کمی سبک گردد
گاه یکخرده چای هم دم کن
به غزل های حافظ شیراز
هادیا ناخنک زدن کم کن
هادی خرسندی
 

 

 

 

 

 

08 September 2007

 

چراغ اصلی را خاموش کرد...
نور آبی کمرنگی روشن گذاشت تا فضای سرد اتاق را به انجماد بکشد...
به هیکلی که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد :
انگشتان زیبا ، پاهای کشیده و سفید ، ساقهای باریک و تراشیده ، به سمت رانها ، با شیب ملایمی قطر ماهیچه ها زیاد میشد ، برجستگی دیوانه کننده باسن ، کمر باریک و بی نقص ، دستهای ظریف و عروسکی ،سینه های عریان و بی محافظ . صورت اثیری و فرشته گون... نه نه ! ! صورت مهم نبود...
فضا هم مهم نبود . مهم همین حالت بود. همین حالی که چند دقیقه ای بود در آن به سر میبردند...
حتی ثانیه ای به ادامه کار فکر نکرد . حتی لحظه ای...
حضوری بر خلاف انتظار مهم بود. تسلیم ! تسلیم مهم بود.
سیگاری آتش زد . موزیک...
و باز هم نگاه کرد.
تمام لذت همینجا خلاصه میشد. همین تسلیم...همین...
پشت در اتاق مرگ منتظرش بود . وقتی همه میفهمیدند...
مهم نبود. همان طور که میخواست کاری را کرده بود که همه را دیوانه میکرد...
پلیس ، شوهر عوضی ، مردم ابله محله ، روحانی همه چیزدان که دائم میگفت : " استغفرو الله..."
همیشه همین را میگفت ، عزا و عروسی مهم نبود...کار خوب و بد هم فرقی نمیکرد... " استغفرو الله..."
اینها به کنار ، اخلاق را زیر پاهایش به زمین میمالید...
اخلاق تعریف شده ای که دیوانه اش میکرد. اخلاقی که میگفت زانو بزن ! سر خم کن . اخلاقی که روی شانه هایش مینشست و سواری میگرفت . قوانین تعریف شده عرفی و شرعی ، بدون مبنای عقلی و منطقی . این دیوانه اش میکرد..
همیشه سرزنش میشد اگر با زنهای متاهل میگشت یا به قول اطرافیان "میپرید " ! پیش خود قوانینی برای رعایت کردن داشت ، قوانینی که زمین تا آسمان با بقیه فرق میکرد ، اما منطقی بود :
مثلا میگفت رابطه با زنهای متاهل زمانی قابل سرزنش است که باعث از هم پاشیدن زندگی و سردی رابطه زناشویی زن شود ! اما زنی که مردش را دوست نداشت _ به هر دلیلی _ نیازی به رعایت این مرامنامه نمیدید ! چیزی برای پاشیده شدن وجود نداشت !
یا حتی زنی که مردش را دوست میداشت و این رابطه آسیبی به زناشویی نمیزد ، برای او همان حکم را داشت !
جالب اینکه هرگز انسان هوس بازی نبود و تمام این کارها را فقط از سر طغیان و اعتراض میکرد ! اعتراض به مرام های اخلاقی که هیچ استثنایی را نمیپذیرفت ! خودش هم قبول داشت که زیاده روی میکند ، ولی پا گذاشتن روی قوانین بی تغییر برایش مهم بود . تسلیم مهم بود...
الکل مصرف نمیکرد یا به ند رت ! اما روزهای حرام هر طور بود برنامه مصرف مشروب داشت. چون هیچ وقت نمیپذیرفت که معنای اندوه اجباری چیست ؟ چند روزی در سال _ که تعدادشان کم هم نبود _ همه باید عزادار میبودند.
کسی نباید شادی میکرد ! عقاید مذهبی سایرین یرایش قابل احترام بود و هرگز به آنها توهین نمیکرد ، اما انتظار داشت کسی او را به خاطر نداشتن آنها _ که به نظرش احمقانه میآمد_ سرزنش نکند. اما میکردند !....
زن نگاهش کرد. هیچ حرفی نزد. میدانست قرار نیست اتفاقی در این اتاق بیفتد _با چیزیکه به نظر اواتفاق تلقی میشد_ میدانست همه چیز پشت این در است .
مرد بلند شد ، شروع به چرخیدن در اطراف تخت کرد . خواست از همه زاویه ها این بدن را تماشا کند. نه از روی هوس و نه شهوت . خواست گناه را تمام و کمال انجام داده باشد . خواست نگاه به نامحرم و تیرهای مسموم شیطان را به سخره بگیرد . مرد و زنی در اتاق تنها بدند. عریان .نامحرم .پنبه و آتش. و هیچ . هیچ چیز جز اراده نمیتوانست آنها را به کاری برانگیزد .
به یادش آمد روزی که برای اولین و آخرین بار به خواستگاری رفته بود ، پدر عروس گفته بود که در اتاق گفتگو را باز بگذارند ، چون در محل بسته ای که زن و مرد نامحرم هستند ،شیطان هست و خدا نیست. همانجا با وقاحت خاصی به پدر دختر گفت : قرار است یک عمر فرصت داشته باشم که ترتیب دخترتان را بدهم ،خودم میدانم امروز زمان مناسبی برای این کار نیست ! " و مجلس به هم ریخت...
حالا درست نقطه مقابل مکان قبلیش ایستاده بود. سایه نور آبی از سینه ها و زانوهای خمیده زن ، روی تخت و ادامه اش روی زمین افتاده بود . کار تمام بود . لبخند . کشو را بیرون کشید .اسلحه ای نقره ای رنگ بیرون کشید....
دختر گفت : نه ! چه کار میکنی ؟
_ آخرین و بزرگترین گناه ! خودکشی . مسخره ست نه !
صدای دو گلوله با فاصله زمانی کوتاهی از هم شنیده شد...
جسد هردو را در گورستان کفار دفن کردند.
 

 

 

HOME

MAIL

 

 

DAILY

روز آنلاین

صبحانه

شرق

دوم دام

روز آنلاین

FRIENDS



ARCHIVES
February 2006 / March 2006 / April 2006 / May 2006 / July 2006 / August 2006 / September 2006 / October 2006 / November 2006 / December 2006 / January 2007 / February 2007 / March 2007 / June 2007 / July 2007 / September 2007 / October 2007 / November 2007 / March 2008 / April 2008 / June 2008 /


Powered by Blogger