29 July 2006

 


پنجشنبه
31 اسفند
((من فرزند یک فاحشه ام..
پدرم جز افیون و خواهرم جز آغوش مردان هرزه به چیزی فکر نمیکنند..
نه از روی بد بختی یا ... نه.، این هیکلهای بی قوارهای که به قول هدایت یک مشت روده درونشان هست که به آلت تناسلی ختم میشود...
همسرم را در یک قمار خانه از رفیقم برده ام....موقع باخت گریه میکرد میگفت سالها عاشق هم بوده اند...
من باور کردم و خندیدم.
همه همینطوریم ، نیستیم ؟
من از روزهای کودکی خون ریختن دیده ام...
دار زدن ، سر بریدن ، مثله کردن...
پدرم فیلمی نشانم داد ، که در آن زن رییس یک کارخانه ، زیر سکس خشمگین کارگران ، کارگرانی که حقوقشان عقب افتاده بود ، جان میداد و خونین و مالین ، سوزانده میشد...همین است ، باز هم همان روده های پیچ پیچ که به آلت تناسلی ختم میشوند...

الان که فکر میکنم میبینم من هم یک فاحشه ام ..
از نوع مردانه
کثافتی در این دنیا نیست که من در آن چنگ نزده باشم ...
یک نوع دهن کجی به زندگی ، به خدا....
یادم هست ، دختر ملیحه خانم که گم شد ، هفته ها دنبالش گشتند ،
مادرش پرپر زد ، بابای پیرش ، خادم افتخاری حرم ابولفضل بود ، هر روز با لباس مشکی بلند و پاهای شل و شول
از جلوی خونمون رد میشد ، میرفت امام زاده ، دعا میکرد ، نذر میکرد ،رفت مشهد ،کربلا ، مکه ،
زندگیشو نذر کرد ریخت توی حلقوم ملت فقیر ، که اکثرشون ، نه اصلا همه شون ، همون کارگر های کارخونه بودن...
میگفت اگه خدا بخواد پیدا میشه....
ولی من به همشون میخندیدم . از ته دلم میخندیدم. چون یادمه که من و رضا ، دو نفری بردیمش توی پستوی خونه ما ،
همون دو سه روزی که مادرم گفت میره مشهد زیارت ، ولی من میدونستم که کجاست..من میدونستم حتی شب با کی میخوابه و چیکارش میکنن...من همه اینها رو میدونستم و چون بلد نبودم گریه کنم ، فقط میخندیدم...بلند میخندیدم
ساعتها و ساعتها، دستها و دهنشو بسته بودیم و هر اآنچه که به ذهنمون میرسید و بلد بودیم باهاش انجام دادیم....
همون کارهایی که کارگرای کارخونه با اون زن رییسشون میکردن... بعدش هم با کارد آشپزخونه ، ساعتها طول کشید تا تیکه تیکه ش کردیم. صدای دندانه های چاقو، روی استخوانهاش ، صدایی بود که منو آروم میکرد، صدایی بود که سالها انگار میشنیدم ...سالها یک نفر ، نه ، همه ، روی روحم اره میکشیدند ، و من چون بلد نبودم گریه کنم ، فقط میخندیدم...بلند میخندیدم...
بعد جسدش رو ، بردیم ، شبانه ، زیر درخت سروی که پشت خونه خودشون بود خاک کردیم....صدای مادرش از پنجره میومد که مینا مینا میکرد....و ما مینا رو ، مینایی که مثل من و مادرم و خواهرم فاحشه بود، همونجا زیر درخت سرو ، کنار ناله های مادرش که مثل سگ زوزه میکشید خاک کردیم...
وقتی خاک روش میریختیم ، من توی اون تاریکی شب ، روده های پیچ پیچش رو دیدم که به آلت تناسلیش ختم میشد..
یگ سگ هم کشتیم انداختیم روی جنازه که بویش با بوی جنازه قابل تشخیص نباشد...بعد هم بلند خندیدیم...بلند...
از اون روز به بعد ، رضا دیوونه شد ، میگفت هر شب خواب دختره رو میبینه که داره با تیکه های بدن خودش بازی میکنه ، زیر همون درخت سرو ، کنار لاشه سگ...
میگفت از چشمهاش میترسه وقتی نگاهش میکنه . میگفت همونجا میشینه و بلند بلند میخنده....
من هم هر شب خوابشو میدیدم ، ولی اصلا ترسناک نبود . من خواب همون لحظه هایی رو میدیدم ، که با چشم و دهن بسته ، زیر روده های پیچ پیچ من که به آلت تناسلیم ختم میشد ، نفس نفس میزد ... و جانش در میرفت ، زوزه میکشید ، مثل همون سگی که سر قبرش کشتیم . و خواب اره کردن استخوان هاش ، چقدر این صدا لذت بخش بود....
مادر و پدرش به انواع مکانهای مقدس سر زدند ، دعا ، قرآن ،
هر چه داشتند خرج نذر و نیاز کردند ، خرج فقرا ،کارگرهای بی دستمزد...
پدرش گفت میرم کربلا ،بست میشینم تا دخترم پیدا بشه..!!
ملیحه خانم میگفت دیشب خواب آقا امام زمانو دیده ، که دخترشو صحیح و سالم بر گردانده خانه ، و کلی افتخار میکرد که داماد ما امام زمان است!!
ومن میخندیدم ....بلند میخندیدم...
رضا رو بردند مریضخونه...همونجا هم خودکشی کرد ...
میگفتند ، به خودش داروی بی حسی زده ، بعد اعضای بدنش رو تکه تکه کرده...قبلش هم یک سگ کشته و گذاشته کنارش....سه شنبه بود به گمانم که خبرش رو آوردند..
همون روزی که جنازه پدرم و زنم رو با هم ، پای بساط پیدا کردند در حالی از یک سکس خا نوادگی فارغ شده و شاید هم فارغ نشده مرده بودند....
همون روزی که مادرم ، بالاخره با عشقش ازدواج کرد و رفت ، گفت میره کربلا زیارت ، دروغ نگفته بود ، خبر آوردند که همخوابه یک خادم حرم بوده...حرم ابولفضل اینطور که میگفتند...
صدای دعای توسل از مسجد پشت کوچه میاد و بعدش سخنرانی امام مسجد که برای کارگرهای کارخانه که دستمزدشان عقب افتاده ، روده درازی میکند...کلمات عربی از مخرجش انگار بیرون میآید و در هوا صدای عارق میدهد...
"اللهم عجل لولیک الفرج ... بسپاریدشان به خدا ، همه چشم به راه آقاییم که ریشه این بدبختی ها را از امت اسلام بکند و مدینه فاضله حضرتش را بنا کند ، بسپاریدشان به خدا..."
راستی خواهرم ، چند روزیست گم شده ، خبری ازش نیست ، مادرم گفت میره کربلا زیارت ، برای پیدا شدنش دعا میکنه...
ولی من ،سه شنبه شب ، همون موقعی که خبر خودکشی رضا رو دادند، صدای زوزه ی سگی رو شنیدم که انگار سر میبریدند.... و خندیدم ...بلند خندیدم...))
کاغذ یالا ، روی تخت اتاقش پیدا شد ، به همراه یک هفت تیر مشکی و دو گلوله که یکی از میان روده های پیچ پیچ و دیگری از میان کاسه تهی مغزش عبور کرده بود...
 

 

 

 

 

 

21 July 2006

 


متاسفم برای آدم ،که فرزندانش
دیوانگانی مثل حزب الله
و حیواناتی مثل صهیونها هستند
به جهنم که گرگ دیوانه را میدرد
بر سر عروس شهرهای مشرق چه ها که نیامده...
پ.ن :
Stop the war
mother f…s
 

 

 

 

 

 

17 July 2006

 


وقتی رفت ، يه چيزي ته دلم ريخت پايين...
5 سال خاطره ، رفاقت، برادري،
دودره بازيا، شباي امتحان،
5 سال همه چي...هميشه...
تموم اين خاطرات رو اما....
با خودش نبرد،...
به من هم نسپرد...
ريخت دور و رفت...
ريخت جلوي سگ انگار...
دوست داشتم ، واقعا دوست داشتم که يه بار حسابي همديگه رو ميزديم ، ولي اينجوري نميرفت...
اينقدر سرد، اينقدر...
5 سال ،
حتي يک بار سر هم داد نزديم...
حتي يک بار قهر نکرديم....
واسه هم قيافه نگرفتيم...
پشت هم بوديم، همه جا هميشه،..
روزاي خوب ، روزاي لعنتي ...
روزاي عاشقي...
روزاي تنهايي...
همه رو، همه رو...
ريخت دور و رفت...
رفت اونور دنيا...
هنوزم حاضر نيستم راجع بهش حرفي بزنم....
فقط ميدونم که همه اينا رو حتي به چيزي نفروخت، با چيزي عوض هم نکرد،چيزي به دست نياورد...فقط ريخت دور..بي دليل..بي حساب...
 

 

 

 

 

 

09 July 2006

 


با کمی تاخیر

میدونی، بزرگترین مشکل میرزاپور چیه؟
یا بهتره بگیم کیه؟
احمدزضا عابدزاده
باید بپذیریم که میرزاپور در حال حاضر بهترین دروازبان ایرانه
منظورم فقط از لحاظ فنی نیست ، در مجموع فاکتورهای تجربه و فیزیک بدنی و سابقه بازی بین المللی و غیره ....رو که با هم جمع کنیم میشه شماره یک سنگر ایران در حال حاضر! ! درسته؟
اما چرا به چشم نمیاد؟
چون ما عادت کردیم که 12-13 سال ، اعجوبه ای به نام عابدزاده توی دروازه باشه
کسی که علاوه بر تمام فاکتور های مذکور، هم کاپیتان بود ، هم روحیه دهنده، هم با اعتماد بنفس و هم اینکه علاوه بر دروازه بان، یک دفاع آخر بود یا اصطلاحا یک sweeper-keeper
نمیتونیم ببینیم که حالا یه جای اون میرزاپور تو دروازه باشه،نمیتونیم قبول کنیم که بهتر از میرزاپور نداریم
اما اینطوری بهمون خیلی بد خواهد گذشت
چون حداکثر 4-5 سال دیگه ما نه کیا رو خواهیم داشت و نه جادوگری مثل کریمی...
مطمئن باشیم که کاظمیان و شجاعی هم جای اونها رو نخواهند گرفت و سالها خواهد گذشت تا دوباره جادوگری ظهور کند..
ولی این آخر قصه نیست ،
میرزاپور زحمت کشید ، حداقل 4-5 گل رو برای ما خرید ، تحقیر شد ولی باز هم جنگید ..
و دیگه اینکه ما آندو رو داریم
آندو _اگر به گند حاشیه ها کشیده نشه _ میتونه یکبار دیگه خاطره کیا رو زنده کنه، گرچه معتقدم مثل اون نمیشه
و همینطور سایه ای از علی کریمی که حالا اسمش مسعود شجاعی...
شاید این مطلب 5 سال دیگه دوباره خوندن داشته یاشه...شایدم نه..!!!

پ.ن 1: قشنگترین صحنه ای که دیم ، بین دو نیمه بازی آنگولا بود که جادوگر یه کلاس فوتبال برای شجاعی گذاشته بو و داشت مثل یه مربی واقعی ، هر آنچه از فوت و فن بلد بود بهش میگفت و شجاعی هم الحق که با احترام خاصی به حرهای استاد گوش میکرد
پ.ن 2 : هو هو هو هو آندوی داوید بکام.....
 

 

 

HOME

MAIL

 

 

DAILY

روز آنلاین

صبحانه

شرق

دوم دام

روز آنلاین

FRIENDS



ARCHIVES
February 2006 / March 2006 / April 2006 / May 2006 / July 2006 / August 2006 / September 2006 / October 2006 / November 2006 / December 2006 / January 2007 / February 2007 / March 2007 / June 2007 / July 2007 / September 2007 / October 2007 / November 2007 / March 2008 / April 2008 / June 2008 /


Powered by Blogger